ندیمه عمارت
.همیشه چوب این مهربونیمو میخورم...لعنتی تو باید از این مرد فاصله بگیری...باید از خداتم باشه درد میکشه...ولی عین احمق ها وایستادی جلوی در اتاقش که از حالش باخبر بشی!....این بود انتقامی که دم ازش میزدی!!..این بود تمام نفرتی که داشتی..همش همین بود!!...
با این حرفام نمی توسنتم خودم و گول بزنم..این من نبودم...شخصیت من اینجور ادمی نبود!...من تنفر داشتم ..من زخم دیدم اذیت شدم اما ادم دلسنگی نبودم...ادم انتقام گرفتنم نبودم!..فقط میخواستم تنها باشم...
این تنهایی عوضم کرده بود...درسته دیگ برای هر چیزی اشکم پایین نمیاد...یا دیگ بازیچه دست اینو اون نمی شدم ..اما اینو مطمئن بودم که مهربون و دلسوز بودن چیزی بود که با روحم گره خورده بود!..بالاخره تصمیم گرفته شد..برای مطمئن شدن از اینکه حالش خوب باشه نگاه کوتاهی میندازم...دستم با تردید سمت دستگیره در رفت و با لمسش اروم فشردمش...با صدای تقه کوچیکی در باز شد ..اروم در هل دادم و با اولین قدم سرمای اتاق به تنم نشست...دستم از دستگیره سر خورد و روی بازوم نشست...چقد اینجا سرده!...چشم چرخوندم توی اتاق و با دیدنش روی تخت که اروم مثل یه بچه خوابیده...مکث کردم...پتو پیچیده بود به خودش..تحملم نگرفت و جلو رفتم...اروم دستی به پوست صورتش زدم که سرد بود...متعجب دستمو کشیدم و سمت شوفاژ رفتم تا اخرین درجه روشنش کردم اما تغییری توی محیط ایجاد نشد...چرا کار نمیکرد؟؟...یکم دیگه باهاش ور رفتم اما نتیجه ای نداد...پوف کلافه ای کشیدم و دور اتاق چشم چرخوندم تا بلکه یه راهی برای گرم کردن این خراب شده پیدا کنم...اروم در کمد ها رو باز کردم و با دیدن سه چهار تا لحاف و روتختی دونه دونه برداشتمشون و با دقت روش میکشیدم دست بردم اخریو بردارم که صدای بستن در سالن به گوشم رسید..بدنم از ترس تکونی خورد و سرجام مکث کردم...این وقت شب فقط کوک میتونه باشه ... خدا کنه نزنه به سرش بیاد توی این اتاق!...با پنجه پا سمت تخت رفتم و اروم اخرین لحاف انداختم روش و تا گردن بالا کشیدم همنطور که داشتم مرتبش میکردم چشمم به در بود و میپاییدم کسی رد نشه!...سرمو برگردوندم تا از مرتب بودنش مطمئن بشم و با دیدن چشمای بازش زهرم ترکید و قبل از اینکه فرصت کنم عقب برم مچ دستمو گرفتم....گاوم زایید...بدم زایید!....اب دهنمو از استرسی که در طی این چند دقه کشیده بودم پایین فرستادم... خیره به چشمای ریلکسش داشتم فکر میکردم چه جوابی بدم که نه سیخ بسوزه ن کباب...چشماش انقد اروم و خونسرد بود که انگار از دیدنم اونم توی این فاصله شوکه نشده بود!..اروم دستمو کشیدم اما تکون نخورد و با کشیدن لحاف از کنارش کمی جا باز کرد و با فشار کمی کشیدم تو بغلش و دوباره لحاف مرتب کرد...جا خورده بودم و نفسم حبس شده بود....ای...این داره...چیکار میکنه! قلبم محکم به قفسه سینم میکوبید جوری که حس کردم الانه که پرت بشه بیرون!...دستی که ازاد بود و کشید روی موهام که از ترس چشمامو به هم فشار دادم و در شرف جیغ کشیدن بودم...
تهیونگ:چقد خوبه میتونم تو خواب ببینمت...انقد واقعی که دلم میخواد توی همین زمان متوقف بشم..
با حرفی که زد درجا چشمام باز شد ...تو خواب و بیداری بود!...در این حد تشخیص خواب و واقعیت براش سخته!...اروم نفسمو بیرون دادم و خواستم سرمو بگیرم بالا که بیشتر تو بغلش فشارم داد و سرم توی گودی گردنش فرو رفت...
تهیونگ:کاش تو واقعیتم وقتی بغلت میکردم همین قدر اروم تو بغلم میموندی..کاش انقد این خواب واضح نبود...اگر صبح نتونم تحمل کنم و بغلت کنم چی!...
لپمو با دندون فشار دادم تا صدام در نیاد...فقط باید وایمیستادم دوباره بخوابه وگرنه هنوز یه روز نشده اومدم اینجا واسه خودم داستان درست میکنم...اونم داستانی که تا روز اخر اینجا نتونم توی چشماش نگاه کنم!..
اروم روی موهام و بوس کرد که تنم لرز کوچیکی خورد...بعد این همه مدت حس این عطر با این فاصله قلبمو تا حدودی از کار مینداخت!...تحمل این همه نزدیکی کم بود واقعا!....
تهیونگ:خستم..
در کسری از ثانیه صداش گرفت ...برای لحظه ای حس کردم بیداره و اطراف و درک میکنه!...ضربان قلبم بالا رفت و تند تند به قفسه سینم میزد...
تهیونگ:دیگ تحمل دوریت و ندارم....یه کار بگو انجام بدم تا درست بشه ...اصلا هر کاری بگی میکنم..فقط درست بشه...
اروم ازم فاصله گرفت تا بتونه صورتمو ببینه البته توی اون تاریکی بعید میدونم ...صورتش که مقابل صورتم قرار گرفت بغضش شکست...
تهیونگ:من دیگ چقد باید تاوان بدم...بخدا که همش واسه خودت بود...باید ازت معذرت خواهی کنم...هزار بار ازت معذرت خواهی میکنم....فقط ببخشم...
خیسی اشک روی گونش برق میزد..احساساتم بهم ریخت این بغض لعنتی چی بود داشت خفم میکرد...دستش روی قفسه سینش مشت شد....
حمایتت🫶
با این حرفام نمی توسنتم خودم و گول بزنم..این من نبودم...شخصیت من اینجور ادمی نبود!...من تنفر داشتم ..من زخم دیدم اذیت شدم اما ادم دلسنگی نبودم...ادم انتقام گرفتنم نبودم!..فقط میخواستم تنها باشم...
این تنهایی عوضم کرده بود...درسته دیگ برای هر چیزی اشکم پایین نمیاد...یا دیگ بازیچه دست اینو اون نمی شدم ..اما اینو مطمئن بودم که مهربون و دلسوز بودن چیزی بود که با روحم گره خورده بود!..بالاخره تصمیم گرفته شد..برای مطمئن شدن از اینکه حالش خوب باشه نگاه کوتاهی میندازم...دستم با تردید سمت دستگیره در رفت و با لمسش اروم فشردمش...با صدای تقه کوچیکی در باز شد ..اروم در هل دادم و با اولین قدم سرمای اتاق به تنم نشست...دستم از دستگیره سر خورد و روی بازوم نشست...چقد اینجا سرده!...چشم چرخوندم توی اتاق و با دیدنش روی تخت که اروم مثل یه بچه خوابیده...مکث کردم...پتو پیچیده بود به خودش..تحملم نگرفت و جلو رفتم...اروم دستی به پوست صورتش زدم که سرد بود...متعجب دستمو کشیدم و سمت شوفاژ رفتم تا اخرین درجه روشنش کردم اما تغییری توی محیط ایجاد نشد...چرا کار نمیکرد؟؟...یکم دیگه باهاش ور رفتم اما نتیجه ای نداد...پوف کلافه ای کشیدم و دور اتاق چشم چرخوندم تا بلکه یه راهی برای گرم کردن این خراب شده پیدا کنم...اروم در کمد ها رو باز کردم و با دیدن سه چهار تا لحاف و روتختی دونه دونه برداشتمشون و با دقت روش میکشیدم دست بردم اخریو بردارم که صدای بستن در سالن به گوشم رسید..بدنم از ترس تکونی خورد و سرجام مکث کردم...این وقت شب فقط کوک میتونه باشه ... خدا کنه نزنه به سرش بیاد توی این اتاق!...با پنجه پا سمت تخت رفتم و اروم اخرین لحاف انداختم روش و تا گردن بالا کشیدم همنطور که داشتم مرتبش میکردم چشمم به در بود و میپاییدم کسی رد نشه!...سرمو برگردوندم تا از مرتب بودنش مطمئن بشم و با دیدن چشمای بازش زهرم ترکید و قبل از اینکه فرصت کنم عقب برم مچ دستمو گرفتم....گاوم زایید...بدم زایید!....اب دهنمو از استرسی که در طی این چند دقه کشیده بودم پایین فرستادم... خیره به چشمای ریلکسش داشتم فکر میکردم چه جوابی بدم که نه سیخ بسوزه ن کباب...چشماش انقد اروم و خونسرد بود که انگار از دیدنم اونم توی این فاصله شوکه نشده بود!..اروم دستمو کشیدم اما تکون نخورد و با کشیدن لحاف از کنارش کمی جا باز کرد و با فشار کمی کشیدم تو بغلش و دوباره لحاف مرتب کرد...جا خورده بودم و نفسم حبس شده بود....ای...این داره...چیکار میکنه! قلبم محکم به قفسه سینم میکوبید جوری که حس کردم الانه که پرت بشه بیرون!...دستی که ازاد بود و کشید روی موهام که از ترس چشمامو به هم فشار دادم و در شرف جیغ کشیدن بودم...
تهیونگ:چقد خوبه میتونم تو خواب ببینمت...انقد واقعی که دلم میخواد توی همین زمان متوقف بشم..
با حرفی که زد درجا چشمام باز شد ...تو خواب و بیداری بود!...در این حد تشخیص خواب و واقعیت براش سخته!...اروم نفسمو بیرون دادم و خواستم سرمو بگیرم بالا که بیشتر تو بغلش فشارم داد و سرم توی گودی گردنش فرو رفت...
تهیونگ:کاش تو واقعیتم وقتی بغلت میکردم همین قدر اروم تو بغلم میموندی..کاش انقد این خواب واضح نبود...اگر صبح نتونم تحمل کنم و بغلت کنم چی!...
لپمو با دندون فشار دادم تا صدام در نیاد...فقط باید وایمیستادم دوباره بخوابه وگرنه هنوز یه روز نشده اومدم اینجا واسه خودم داستان درست میکنم...اونم داستانی که تا روز اخر اینجا نتونم توی چشماش نگاه کنم!..
اروم روی موهام و بوس کرد که تنم لرز کوچیکی خورد...بعد این همه مدت حس این عطر با این فاصله قلبمو تا حدودی از کار مینداخت!...تحمل این همه نزدیکی کم بود واقعا!....
تهیونگ:خستم..
در کسری از ثانیه صداش گرفت ...برای لحظه ای حس کردم بیداره و اطراف و درک میکنه!...ضربان قلبم بالا رفت و تند تند به قفسه سینم میزد...
تهیونگ:دیگ تحمل دوریت و ندارم....یه کار بگو انجام بدم تا درست بشه ...اصلا هر کاری بگی میکنم..فقط درست بشه...
اروم ازم فاصله گرفت تا بتونه صورتمو ببینه البته توی اون تاریکی بعید میدونم ...صورتش که مقابل صورتم قرار گرفت بغضش شکست...
تهیونگ:من دیگ چقد باید تاوان بدم...بخدا که همش واسه خودت بود...باید ازت معذرت خواهی کنم...هزار بار ازت معذرت خواهی میکنم....فقط ببخشم...
خیسی اشک روی گونش برق میزد..احساساتم بهم ریخت این بغض لعنتی چی بود داشت خفم میکرد...دستش روی قفسه سینش مشت شد....
حمایتت🫶
- ۱۳.۱k
- ۱۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط